دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعددو معتبر آن بود. من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. درخوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند. از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد،....
این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند. نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی می شد، که در آن آزمایشگاه به من داده بودند،
این میز کشوی کوچکی داشت، از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم، و با کمال تعجب،
چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم، و متوجه شدم تمام برگه های آن
امضا شده است. فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای
خودم بود بردم.چک را به او دادم، و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم.
موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است، ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی
بوده، و در کشوی میز من جا مانده است، واضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ
های آن امضا شده است، یک وقت گم نشودپروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت:
این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده
کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به
کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید.آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می
اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می
نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری
پیش می روند.توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب،
ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک
سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده یی چنین پاسخ داد:
بله، حق با شماست. ولی باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس
این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد،
نیست این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته یی ساده که متاسفانه
ما در کشورمان، نسبت به آن بی توجه هستیم یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کار
بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی
متوجه شد، که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار
جذابی کنارم آمد، و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه
افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟من
که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول
تجربه ی نظریه ی خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم، برای همین، اگر
یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد،
روی فلز های معمولی خلاص می شدم، و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می
آوردم؛ البته این یک آرزوست او به محض شندیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من
نمی گویید؟گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنز
و میله آهنی تجربیاتی داشته ام، ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که
دستیابی به خواسته ام غیز ممکن است پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل
خنده یی کرد و اشاره کرد که همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه
دانشگاه آمدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان
آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد، و رفت. من که هنوزباورم نمی شد،
فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات
آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم،
دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی،
روی جعبه قرار داشت، که نوشته بود امیدوارم این شمش طلا ، به طول 25 سانتی
متر، و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا کرده
اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما، بدست دهدبا ناباوری، ولی اشتیاق و
امید به آینده یی روشن کارم شروع کردم.شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا
بهترین نتایج را بدست آورم.حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر
تحقیقات علمی عمیق و گسترده یی شده بودبعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی
را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلا
خرده شده و تکه تکه را که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک
جعبه روی میز خانم تلفنچی گذاشتم. به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت و
با لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را
بدست آوردید؟فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست
آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم
زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، ودر جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده
را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را
بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است. خانم
تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیش تری زد و به من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج
آزمایش شما برای ما مهم است.مسئولیت پس دادن این شمش با من است وقتی با قدم
های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می آمدم، به این مهم
رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر و احترام کارکنان
مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و
یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که شما تلفنچی باشید یا استاد،
مجموعه آن مراکز در کشور های پیشرفته دارای احترام هستند و بسیار طبیعی است که
وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای
احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی در پی نخواهد داشت.
بسمه تعالی دکتر ایرج حسابی داستانی از پدر بزرگوارشان نقل نموده اند: شاگرد پروفسور حسابی آقای پرنیان پور برای گذراندن دوره دکترا به دانشگاهی در خارج اعزام می شود استاد راهنمای ایشان در آن دانشگاه آقای پرنیان پور را نمی پذیرند و ازاو می خواهد که به ایران برود دکتر پرنیان پور نامه ای به پروفسور حسابی مینویسد مبنی بر اینکه در اینجا مرا نمی پذیرند و میخواهند مرا به ایران برگردانند پروفسور حسابی معرفی نامه ای برایش مینویسد ودر آن معرفی نامه از دکتر پرنیان پور تمجید می کند وقتی استاد راهنمای او این معرفی نامه را می خواند به آقای پرنیان پور میگوید : پروفسور حسابی بهترین معرفی نامه را برایت فرستاده که نوشته که شما کسی هستید که "sense of humor (=حس شوخی)" دارید که دلالت بر استعدادتان
بسیارزیبا و آموزنده بود خدا خیرتان دهد